۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

غرور

سال ها پیش ازین به من گفتی
که «مرا هیچ دوست می داری؟»
گونه ام گرم شد ز سرخی ی ِ شرم
شاد و سرمست گفتمت «آری!»
باز دیروز جهد می کردی
که ز عهد قدیم یاد آرم.
سرد و بی اعتنا تو را گفتم
که «دگر دوستت نمی دارم!»
ذره های تنم فغان کردند
که، خدا را! دروغ می گوید

...

دوستت دارم و نمی گویم
تا غرورم کشد به بیماری!
زانکه می دانم این حقیقت را
که دگر دوستم... نمی داری...



سیمین بهبهانی

۲ نظر:

ف.ک گفت...

چه شعر زیبایی رو انتخاب کردی دلم گرفت...

ناشناس گفت...

قشنگه اما تلخه