۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

عشق

من كه كاره اي نبودم من گوشه ي حياط زندگي ام حافظ مي خواندم و ليلي و مجنون ، من همه ي حواسم به شيرين و فرهاد خودم بود ، من داشتم باغچه ي زندگي ام را گل كاري مي كردم . من كه كاره اي نبودم.
هر چه فكر مي كنم ميبينم من كه دور قلمرو دلم را حصار كشيده بودم و شش دنگ حواسم بود كه كسي خواسته و نا خواسته وارد حريمش نشود مگر تابلو ورود ممنوع قلبم را نديدي ؟
دل من تنها يك در ورودي داشت حصار ها كه سالم بودند ، پس تو از كجا وارد شدي و جولان دادي
خيلي بي سر و صدا وارد شدي و الان هم فكر ميكني مي تواني بي سر و صدا بروي !

من كه كاره اي نبودم ، من فقط دلم به حال فرهاد مي سوخت ، چه مي دانستم سرنوشتم با او يكي مي شود .
من چه مي دانستم عشق هم شيرين است هم تلخ است و هم زيبا و هم خطرناك ، من كه اين همه طمع را با هم امتحان نكرده بودم .

من كه كاره اي نيستم ! همه چيز دست ديگري ست !
من دوباره مي خواهم به باغچه ي زندگي ام برسم ولي شايد با حواس جمع تر !